14 خاطره ای از روزهایه طلائیِ ما
متن دلخواه شما
همه چی تموم شد - دیدار به قیامت - بای
سه شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:46 | بازدید : 682 | نوشته ‌شده به دست احسان امو | ( نظرات )

سلام  حالتون خوبه ؟

خُب قرار بود که چی ؟ برگردیم به چند سالِ پیش

یکم خاطره خصوصیه  واسه همین هم رمز میذارم و گرنه غیر از خاطره هیچ چیزه دیگه ای

توی ادامه ی مطلب نیس

البته این جزءِ روزهایِ طلاییِ زندگیِ من بود و میدونم دیگه تکرار نخواهد شُد  !

مثه بیشتره وقتها تو پارکِ اون بالای محل ، نشسته بودیم و داشتیم مثه همیشه ،

اون آب پرتقالش رو میخورد و منم آب آلبالوام رو  من غیر از آب آلبالو دوس ندارم

موتوره منم اون بالا داشت یواشکی ما رو نیگا میکرد و خودش رو زده بود به اون راه که یعنی

من یه دسته کارت - پاسور - مثه همیشه تو جیبم بود و اونم گفتم احسان یه فال بگیر برام

گفتم واسه کی ؟ واسه یکی ! اوکی اسمش چند حرفه ؟ ۴ حرف !

خلاصه فالِ خوب در نیومد

 و من همونطور که دراز کشیدم رو چمن ها منتظر بودم که مثه همیشه خورشید غروب کنه ...

چون وقتی بود که باید میرفتیم خونه الان که عکسهامو دیدین اون زمان من خیلی کوچکولو بودم

که ... احسان ؟ هامن ؟  مرگ و هامن میمیری بگی بعععله ؟ هامن ؟ اوکی ؟ بعله ؟

کوفت  ببین ؛ راستش من ؛ من میخام بگم که ... بقیه اش تو ادامه ی مطلب ...

 راستی رمز آپ قبلی ۵۶ بود  

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
آخرین عناوین مطالب